اینجا کسی هست

عشق رهاتر از عشق همین جاست!!!

اینجا کسی هست

عشق رهاتر از عشق همین جاست!!!

داستان

روزى مردى براى خود خانه اى بزرگ و زیبا خرید که حیاطى


بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگى او خانه اى قدیمى بود که


صاحبى حسود داشت که همیشه سعى مىکرد اوقات او را تلخ کند و با


گذاشتن زباله کنار خانه ى او و ریختن آشغال سعى مىکرد به این


هدف خود برسد . یک روز صبح خوشحال و سرحال از خواب


برخاست ، همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در


ایوان است . سطل را تمیز شست ، برق انداخت و آن را از میوه هاى


تازه و رسیده ى حیاط خود پر کرد تا براى همسایه ى خود ببرد .


وقتى همسایه صداى در زدن او را شنید از روى بدجنسى خوشحال


شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر براى دعوا آمده است . وقتى


در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه هاى تازه و رسیده داد


و گفت : " هر کس آن چیزى را با دیگرى قسمت مىکند که از آن


بیشتر دارد .


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ http://ghasrearezu.persianblog.ir/

دستم به آرزوهایم نمی رسد
آرزوهایم بسیار دورند...
ولی درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست...خدایی هست...
این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم
شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد..
انشا... به همه آرزوهای خوبت برسی دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد