روزى مردى براى خود خانه اى بزرگ و زیبا خرید که حیاطى
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگى او خانه اى قدیمى بود که
صاحبى حسود داشت که همیشه سعى مىکرد اوقات او را تلخ کند و با
گذاشتن زباله کنار خانه ى او و ریختن آشغال سعى مىکرد به این
هدف خود برسد . یک روز صبح خوشحال و سرحال از خواب
برخاست ، همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در
ایوان است . سطل را تمیز شست ، برق انداخت و آن را از میوه هاى
تازه و رسیده ى حیاط خود پر کرد تا براى همسایه ى خود ببرد .
وقتى همسایه صداى در زدن او را شنید از روى بدجنسى خوشحال
شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر براى دعوا آمده است . وقتى
در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه هاى تازه و رسیده داد
و گفت : " هر کس آن چیزى را با دیگرى قسمت مىکند که از آن
بیشتر دارد .
دستم به آرزوهایم نمی رسد
آرزوهایم بسیار دورند...
ولی درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست...خدایی هست...
این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم
شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد..
انشا... به همه آرزوهای خوبت برسی دوست خوبم